روزی مردی، عقربی را دید که درون آب زندگی کوتاهتر از آنست که خصمانه
دست و پا می زند. او تصمیم گرفت عقرب
را نجات دهد، اما عقرب انگشت او را نیش
زد. مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را
از آب بیرون بیاورد، اما عقرب بار
دیگر او را نیش زد. رهگذری او را دید و
پرسید : برای چه عقربی را که نیش می
زند، نجات می دهی؟ مرد پاسخ داد : این
طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت
من این است که عشق بورزم. چرا باید
مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل
که عقرب طبیعتا نیش می زند؟
بگذرد
87/7/27
4:14 عصر
4:14 عصر
عقرب
بدست شمع و پروانه در دسته
درباره
آرشیو یادداشتها
یادداشتهای آرشیو نشده
-
مهدی جان پس کی مایی
مهدی جان تا جان دارم منتظرتم
عالم همه محو...
زهــرا شــنید شرح گرفتـــــاری حسین
عاشقانه
جنبشه بزرگ مردمی
به کلبه ی عشق من و شکوفه خوش آمدید
خوش آمدید
عاشقانه-2
عاشقانه و خصوصی
دل به چشمای تو بستم....
دوستت دارم ش...
عاشقی رو دوست دارم با تمام بیقراریش
پس تو کجائی نامهربون؟
تقدیم به شکوفه
[همه عناوین(87)][عناوین آرشیوشده]